تسلیم

آنقد حوصله م پوک هست که بود و نبودت را به اختیار خودت میگذارم

میخواهی بمان و آدم باش

میخواهی برو و برای دیگری حداقل آدمی باش

من آنقدر پاهایم خسته است از آمدن با تو که دیگر هیچ جاده ای برایم خاطره نیست

آنقدر با تو از این خیابان ها وپل ها گذشته م که با هر باردیدنشان تاسف میخورم از خسته کردن های خودم با تو

گفتم به اختیار تو بستگی دارد به همین راحتی دیگر کار من و تو از گیر دادن و غر زدن ها گذشته است 

من سکوتی به بلندای تمام روزهای باتو بودن میخواهم 

همان اندازه که برای باتو بودن با دنیا جنگیدم و دنیا رو شلوغ کردم

همان اندازه برای ماندن یا نماندنت سکوت میکنم

اختیار با توست 

من فقط پشت این حنجره کنار پنجره ی باران زده دلم تمام روز را با سکوت به انتظار مینشینم

آمدن و رفتنت به پای خودت هست

من دوست دارم بعد از این همه هیاهو برای داشتنت حالا فقط سکوت کنم و فقط نظاره گر رفتن و یا ماندنت باشم

سایه ح