زاغک

ساخت وبلاگ
دیشب همین حوالی مترسک مزرعه به کلاغ خسته ای گفت: جانا که این جهان مزرعه گندم و تو مرغزار بیزار ز گندمی
من پاسداری عاشق و معشوق راند ه ی بیش نیستم که خدایی ندارم..
درد دارم از صورت سوخته در آتش این برزخیان
تن میدهم به هر ارباب بی مایه و تنگ نظر در هر زمان..
دور این مزرعه میگردم و به قربان گندم خامش میروم ، با یک چشم تنگ بر هر رهگذر بانگ دزد آی دزد زنم
پر وبال سوخته و نقابی به سر میزنم
گنجشک بیچاره را سنگ زنم و پرنده را بانگ زنم..
از بامداد تا مرگ خورشید پاس زنم
که مبادا یک قناری یا کفتری جلد به گندمک چنگ زند...
ای کلاغک دل من ریش است از این صیادی شوم
کارم هرشب غصه ی آن زاغ چموش است که سرش را باسنگ میزنم بهر چند خوشه گندم...
اشک هر شب مهمان دلم و تنهایی با من عجین است ... خسته ام از این رخت که بر تن من نقش بسته...
زاغک گریه کنان از روی مترسک بال زد
دور مزرعه جستی زد و با ترس آمد...
تا که خواست مترسک را دلداری دهد
از بخت بد مترسک صاحب مزرعه با چوبک آمد
زاغک پر گشود در افق پنهان شد
از دور درد مترسک را دید و از انسان بیزار شد
در همان حوالی خدا را دید که به مزرعه آب میدهد ...غاقل از حال مترسک آواز خوش سر میدهد
زاغک بر درختی نشست و با تعجب از خود پرسید
راست میگوید که مترسک خدا ندارد.. بهانه ...
ما را در سایت بهانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a13600703d بازدید : 156 تاريخ : جمعه 12 خرداد 1396 ساعت: 17:19