تُ از نجابت چه میدانی وقتی تمام عمر را در آغوش کوچه های بن بست تن در تن هرزگی آسوده ای و روحت را به شیطانی آبی فروخته ای، تُ ی که همه عمر یکی در خیالت رقصیده، ولی تمام روزهایت را با دخترانک های رنگ پریده هم آغوشی کرده ای؛ میشود دنیا را گم کنی و راه را کج روی، میتوانی خودت را به هزار راه وبیراه بزنی تا سرگرم شوی؛ میشود تمام روز را در خیابان ها پرسه زنی و برای هر رهگذری خاطره ای کوتاه بسازی؛اما وقتی سودای او در سرت هست و روحت را به مسلخ برده هرگز نمیتوانی خیالش را از خودت دور کنی وقتی او آخرین ناجی تُ و قلب تُست؛ وقتی باور کرده ای تنها آغوش او تُ را مست و بی خود میکند و با او تمام غم هایت پرپر میشود.