زهره بر آمدم و چشمم در فلق صبح تو برآمد
دل در گرو تو دادم، دین و دل از دست بدادم
شاه این شب تو باشی، منت ماهاتاب و زهره، هرگز نکشم
هر دم از کوچه صدای یاهوی قلندر بر آید
سوی هر مسجد و میکده هر سر بی سر و پا بجنبد
آن گه تو یار باشی، به میکده و منبر چه حاجت
گر تو زلف پریشان کنی، از همه دنیا گیسو بگیرم
گر تو صنمی گیری، همه بتان را بشکافم
کنم از خاک رهت ، همه شب سرمه به چشم
ای شه خوبان لطف بفرما و بر این نهانخانه قدمی بگذار
این همه شب ، قصه شب گویم، که طالع م به طلعت تو افتد
شب کوک و دل خموش از این بیداری بی پایان
س.ح
بهانه ...
برچسب : نویسنده : a13600703d بازدید : 196