نقاش مرده

ساخت وبلاگ

سوار ماشین شدیم وراه افتادیم، بعد مدتها کوچه و خیابون احساس میکردم ، هیجان زده بودم اونقدر که اشک تو چشام جمع شده بود ولی نخواستم میلاد بفهمه، کلا دوست نداشتم کسی بدونه کی هستم چی هستم، ظاهرم قوی و محکم بود ولی درونم آشفته و تهی بود. خیلی زجر کشیده بودم تا به امروز رسیده بودم، حس میکنم دانشگاه سکوی پرتابم هست، حس میکنم یه مسیر خوب پیش روم هست، اصلا عجیب بعد سالها احساس خوشبختی دارم و دوست دارم الان فریاد بزنم و به درختا و جوبا و به همه بگم من امروز خیلی خوشحالم ، نمی‌دونم چی شده که میلاد دستشو انداخت دور گردنم و اروم کشوندم طرف خودش و با یه بوس گفت خوشحالم که خوشحالی، ماتم برد بهش یه نگاه انداختم و گفتم چیزی شده، چیزی گفتم، که میلاد گفت از وقتی تو ماشین نشستی هی داری با خودت حرف میزنی، انگار که توی دنیای دیگه ای داری سیر میکنی، از خودم خجالت کشیدم و گفتم میلاد تو همه حرفامو شنیدی ، یعنی من فکرامو بلند بلند گفتم، میلاد دید کمی سرخ شدم از خجالت گفت نه همه ، ولی لبخندات ، نگاهت شکر کردنات معلومه خیلی خوشحالی، سرمو پایین انداختم و بااینکه خجالت زده بودم گفتم ببخشید اگه با صدای بلند فکرامو گفتم، میلاد لپمو کشید گفت حق داشتم تمام مدت فقط گوش کردم و چیزی نگفتم، طلا من با خوشبختی خوشحالم با خوشحالیت خوشحالم و اینو بدون با غمت غمگینم، تو برام چیزی بیش از یک دوست بودی و هستی ، و امیدوارم بعد از اینم باهام دوست بمونی و با رفتنت به دانشگاه فراموشم نکنی، میلاد تا اینو گفت ، سریع پریدم تو حرفشو و گفتم تازه بعد از این بیشتر همو میبینیم، بیشتر باهم هستیم، میلاد البته ترم اخر نقاشی بود، و بقولش من تازه ابتدای راه بودم، ولی هرچی بود میلاد می‌گفت خیلی خوشحال شده برام ولی انگار قلبا زیاد خوشحال نبود، یا حداقل الان اینجور من احساس کردم، داشتیم حرف می‌زدیم که میلاد گفت اینم دانشگاه، رسیدیم طلا خانم، این مسیر پیشرفت به قول خودت

بهانه ...
ما را در سایت بهانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a13600703d بازدید : 154 تاريخ : يکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت: 15:16