نفاش مرده

ساخت وبلاگ

صبح زود از خواب بیدار شدم، رفتم بالا سماور روشن کردم، و میز صبحونه چیدم و.منتظر موندم که اقا و خانم از اتاقشون بیان بیرون، کمی دلشوره داشتم منتها اهمیتی ندادم، بیرون اومدن اقا و خانمش داشت طول می کشید رفتم گوشمو گذاشتم دم در اتاقشون ببینم بیدار شدن یا نه که صدای خروپف پیرمرد می اومد، وقتی دیدم خوابن معطل نکردم و رفتم پایین یه اب به دست و صورتم زدم و سریع یکباردیگه مدارکمو چک کردم، این چندمین بار بود که اینکارو میکردم، همش نگران بودم چیزی جا بزارم، چنددقه ای به همین منوال گذشت که صدای اقای ساروی بلند شد، با عجله رفتم بالا که دیدم آقای ساوری با اخمای گره کرده و عصبانیت گفت چرا سمارو روشن گذاشتم و رفتم پایین، به سماور نگاه کردم انگار دیگ بخار بود که غل میخورد، اول صبحی  ضدحال بدی بود، با عذرخواهی گفتم که منتظر موندم شما بیدار بشید و چون خواب بودید بیدارتون نکردم، و متاسفانه حواسم نبود طول میکشه کارم وگرنه سماور خاموش میکرد، ولی خب همه این توضیحات افاقه نکرد و اون روز با بدخلقی پیرمرد شروع کردم، بعد این ماجرا یه چای گذاشتم و شروع کردم به چیدن میز صبحونه و منتظر موندم خانم با همون چهره بشاش بیاد، طبق معمول چند لقمه اماده کردم تا خانم اومد، بعد اینکه صبحونه میل کردن، و جمع کردن میز صبحونه و شستن ظرفا ساعت از هشت گذشته بود که صدای پیرمرد برای دادن قرص های خانم باز بلند شد، با همون دستای خیس رفتم یک لیوان ابمیوه که قبلش گذاشته بودم تو دمای اتاق گرم شه با سینی قرص خانم به اتاقشون وارد شدم، قرصای خانم که دادم ازم تشکر کرد و پرسید که کی قراره بری، در جواب گفتم قراره ساعت ده یا یازده برم بستگی به اومدن میلاد داره، خانم باگفتن بهتره زودتر بری تا شاید زودتر کارت راه بی افته عملا خیالمو راحت کرد واسه زودتر بیرون رفتن از خونه، بعد از اینکه تخت خوابشونو مرتب کردم و کتابهایی که روی میز بود گذاشتم داخل اتاق مطالعه و کشیدن پرده ها تقریبا همه چیزو مرتب دیدم رفتم پیش اقا و بهش گفتم دیگه کاری نمونده جز اینکه امروز زودتر زنگ بزنم برای سفارش ناهار، پیرمرد اهمیتی نداد و فقط پرسید بهتره زودتر کارامو انجام بدم و برگردم خونه، رفتم برای اطمینان یکبار دیگه خانم چک کردم که به چیزی احتیاج ندار و وقتی مطمئن شدم ازش خداحافظی کردم و اومدم برای اخرین بار از آقا اجازه رفتن گرفتم، بعد از اینکه از اتاقشون بیرون اومدم از پله هاپایین اومدم و سریع رفتم سر وقت گوشی موبایلم که دیدم میلاد ۱۳ بار زنگ زده و چهار بار پیام داده، تا گوشیو برداشتم به میلاد زنگ بزنم دیدم دوباره میلاد زنگ زد، با همون زنگ اول جواب دادم، میلاد قبل سلام و احوالپرسی سریع پرسید کجایی که جواب نمیدی، شروع کردم به توضیح دادن که میلاد برگشت گفت کافیه وراجی، حالا اماده شو تا چند دقه دیگه بیام سراغت، گوشی که قطع کردم تند تند شروع کردم به لباس پوشیدن و گذاشتن مدارک توی کیفم، دل تو دلم نبود، یه نیم ساعتی گذشت دوباره میلاد زنگ زد و با اعتراض گفت چرا نیستی، من که تعجب کردم پرسیدم کجا باشم! که میلاد گفت منظورم دم در هست، وقتی اینو گفت، گفتم عزیزم از سگ داخل حیاط میترسم واسه همین تنهایی جرات نمیکنم بیام داخل حیاط، و پیشنهاد دادم با ایفون در خونه رو باز میکنم و بیاد داخل محوطه حیاط تا منم بیام، میلاد میدونست چقدرترسو هستم اعتراضی نکرد و با عجله داخل حیاط شد و اومد دم هال وایساد تا من اومدم بیرون، از دیدن میلاد بعد این همه مدت کلی خوشحال شدم و میلاد با بغل کردنم خوشحالیشو ابراز کرد، داشت بوسم میکرد که بهش گفتم بهتره بریم الان اقای ساروی داره دیدمون میزنه و فکر بد راجعبمون میکنه، از داخل حیاط که خارج شدیم سگ طبق عادت شروع کرد به واق واق کردن، سریع قبل از میلاد پریدم داخل کوچه و انگار از قفس بیرون اومده باشم شروع کردم به بال بال زدن تو کوچه،سرمو بالا گرفته بودم و داشتم میگفتم  چه هوایی، چقدر همه چیز قشنگه، که میلاد خنده ای بلندی کرد و گفت دیوونه شدی دختر، رفتم میلاد بغل کردم و گفتم نه عزیز دلم،نه دیوونه نشدم، ازاد شدم یعد هفت هشت ده روز، میلاد باتعجب گفت واقعا راست میگی، گفتم بخدا جدی میگم، داشت میگفت یعنی توی این مدت که حرفشو قطع کردم گفتم توی این مدت حتی داخل حیاط نیومدم و تمام مدت توی اون چار دیواری حبس بودم که باتعجب پرسید اخه چرا، منم در جواب گفتم بخاطر وجود اون سگ لعنتی، حالا دیگه واقعاباورش شده بود، گفت بگذریم سریع سوارشو که دیر رفتیم، الان خیلی شلوغه اونجا و تا عصر کارمون طول میکشه.

بهانه ...
ما را در سایت بهانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a13600703d بازدید : 153 تاريخ : يکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت: 15:16