نقاش مرده

ساخت وبلاگ

لخت روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم از این زندگی لذت می‌بردم که احساس کردم صدایی شنیدم، سریع از رو تخت بلند شدم و لباسامو هول هولی پوشیدم ، از گوشه در اتاق با ترس و دلهره یه نگاه به داخل پذیرایی انداختم کسی نبود، بعد یه نگاه به طبقه بالا انداختم دیدم که اقاوخانم ساروی هستن که مثل همیشه اروم دارن میرن تو اتاقشون، سریع رفتم تو پذیرایی و یه سلام دادم که اقای ساروی حتی برنگشت نگاه کنه، رفت داخل اتاقش و درو پشت سرش بست ، چند دقیقه گذشت موهای خیسموبا شالم بستم و رفتم بالا ببینم که چیزی لازم ندارن، درو که زدم خانم ساروی در باز کرد و مثل همیشه قبل از من سلام کرد و با لبخند همیشگی گفت چیزی شده دخترم، سلام کردم و بعد خوش امد گویی گفتم خانم چیزی لازم ندارید یا گرسنه نیستید، در حال حرف زدن بودم که پیرمرد با لباس خواب از اتاقش بیرون اومد و گفت بهتره یه چای بار بزارم ، و رفت داخل اتاقش، با اجازه خانم ساروی وارد اتاق شدم و رفتم سروقت سماور، روشنش کردم و سبد کوچیکی که وسایل تفریحشون بود، با اجازه خانم باز کردم و شروع کردم به شستن، و یادم افتاد که باید ازشون اجازه مرخصی بگیرم برا فردا، ظرفها رو که شستم به خانم ساروی موضوع گفتم و اجازه مرخصی گرفتم که خانم ساروی با تبریک و ارزوی موفقیت ازم خواست که موضوع با اقای ساروی در میان بزارم چون اون هیچ حق دخالت در امور منو نداره، اینو که شنیدم دلم یهو ریخت، حتی تصورش نمی‌کردم چهجوری این موضوع به اون پیرمرد بد اخلاق باید بگم، چای که بار گذاشتم ، استکان چای پر کردم و این تنها بهانه بود که با بردن چای به اتاق اقای ساروی موضوع باهاش در میون بزارم، یه استکان چای به خانم ساروی دادم، و چای شوهرشو گذاشتم داخل سینی و چندتا خرما کنارش گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم و با زدن در اتاق ازش اجازه ورود خواستم که قبل اینکه حرفی بزنم ، گفت چایشو بزارم تو پذیرایی تا باخانمش میل کنه، چایی روی میز کوچیک بین مبل ها گذاشتم، و منتظر موندم تا اقا تشریفشو بیاره، چند لحظه طول کشید تا اومد، وقتی چشش بهم افتاد دید هنوز اونجا با تعجب پرسید که چرا اینجایی، با ترس و دلهره کمی رفتم جلو و گفتم اقا یه خواهش داشتم، یه نگاه زیر چشمی بهم انداخت و گفت بگو چی میخوای، این لحظه ام خانم که رفته بود لباس خواب بپوشه از اتاق بیرون اومد و نشست کنار شوهرش، حواسم یه لحظه پرت شد که پیرمرد با لحن تندی گفت چی میخواستی زودتر بگو،ترس تمام تنمو گرفت، از اینکه فردا اجازه نده، سرمو پایین انداختم و با شرمندگی گفتم اقا فردا ثبت نام دانشگاه هست و باید برای ثبت نام برم، واسه همین اجازه می‌خوام برای چند ساعت برم بیرون، اقا یه ابرو بالا انداخت دستی به سبیلاش کشید و پرسید مگه دانشگاه میری، در جواب گفتم نه اقا تازه قبول شدم و فردا برای ثبت نام میرم دانشگاه، پیرمرد با کنجکاوی پرسید حالا چی میخونی، کمی نفس راحتی کشیدم وقتی دیدم عکس‌العمل تندی نشون نداد، نفسو از تو سینم آزاد کردم و گفتم اقا معماری میخونم که بلافاصله پرسید چه مقطعی می‌خونی که در جواب گفتم دکترا،با تعجب و نگاه حیرت آوری گفت باریکلا، معماری اونم دکترا میخونی، بعد پرسید ازاد میخونم از این دانشگاه های پولکی که گفتم نه اقا دانشگاه دولتی قبول شدم، دانشکده هنرهای زیبای ، زیر لب یه افرین گفت و پرسید اگه اشتباه نکنه دانشگاه همین خیابون بالایی خونشون هست، و منکه از میلاد شنیده بودم که مسیر خونه و دانشگاه نزدیک به هم هست جواب دادم فکر میکنم، پیرمرد با تعجب پرسید فکر میکنی، سریع گفتم اقا راستشو بخوای من اینجا رو بلد نیستم واسه همین نمی‌دونم دانشگاه دقیقا کجاست، پیرمرد در جواب پرسید پس،فردا چه جوری میخوای بری ثبت‌نام که سریع گفتم قراره میلاد بیادسراغم و با اون میرم، پیرمرد یه پاشو انداخت روی اون یکی پاش و به مبل لم داد و پرسید ، کی قراره برم و چطور فردا کارو بار اونارو اول انجام میدم یا نه, که سریع پریدم تو حرفشو قول دادم همه کارای خانم و آقا انجام میدم و ساعت ده به بعد حتما سعی میکنم برم، هرچند اون موقع بقول میلاد دیر میشد، ولی خوب همینکه اقای ساروی اجازه داده بود خودش فرصت خوبی بود، برای همین باید همه کارا امشب انجام میدادم که فردا روز سختی پیش روم بود، بعد اینکه خانم و اقا چایشونو خوردن و وسایل مرتب کردم و برقای پذیرایی و خونه خاموش کردم و قفل درا رو چک کردم، سریع رفتم اتاقم و بی معطلی اماده خواب شدم تا صبح زود بیدار شم و به همه کارام برسم.

بهانه ...
ما را در سایت بهانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a13600703d بازدید : 160 تاريخ : يکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت: 15:16