ترن شماره 55

ساخت وبلاگ

توی ایستگاه قطار روی یک صندلی چوبی کنار یک صندوق قدیمی سبز رنگ  نشسته بود و روزنامه امروز را داشت مرور میکرد ، چنان غرق روزنامه بود متوجه نشد قطار ساعت 07:55 دقیقه صبح سوت زنان رسیده به ایستگاه. از قطار پیاده شدم توی آن هیاهوی اول صبح با دمایی زیر چهار درجه سانتیگراد باید بدنبال دختری با کلاه پشمی بزرگ سیاه رنگ با اندامی لاغر و چشمانی آبی رنگ که یک پالتو پوست پشمی، سیاه رنگ و کفشهایی با پاشنه های باریگ می گشتم، اول فکر کردم چه کار سختی هست، چون ممکنه امروز همه مثل هانا لباس بپوشند، بله درست است اسمش هانا بود از بوداپست ، او را تا حالا ندیده بودم فقط چند باری که پشت تلفن حرف زدیم از صدای نازک و شیطنت آمیزش متوجه شده ام باید دختری لاغراندام با قد بلندو شاید پوستی صورتی باشد، البته میگویم صورتی چون حس میکنم آن صدای زیبا پشت تلفن با آن حرارت خاصی که توی حرف زدنش بود باید پوستی نازک داشته باشد، آنقدر نازک که مویرگهای صورتش از زیر پوستش زده باشد بیرون و همین باعث شده من فکر کنم رنگ صورتش صورتی است.  کلاه پاپاخیم را سرم کردم و بارانی بلندم که از گرمای داخل واگن مجبور شده بودم از تنم در بیاورم با اولین وزش باد سرد زمستانی که داشت می وزدید دوباره تنم کردم و ساک کوچک دستیم که همیشه همراهم بود، را زدم زیر بغل و توی ازدحام جمعیت دنبال چنین دختری گشتم. دست هایم را از سرما داخل جیبم کردم وکیفم را که زده بودم زیر بغل محکم به خودم چسباندم، اضطراب زیادی داشتم، مبادا کیفم را توی آن شلوغی دزد بزند، یا اینکه هانا سر قرار نیامده باشد، هر دوی این موضوعات برام خیلی مهم بودن، هر چه باشد کل زندگیم توی آن کیف بود و نیز برایم مهم بود که هانا را حتما ملاقات کرده باشم، بهرحال مسیر طولانی با قطار سریع‌السیری طی کرده بودم و تقریبا 350کیلومتر آمده ام فقط بخاطر هانا.  نگاهی به ساعتم کردم ، ساعت حدود 8:05 بود، و من همچنان داشتم از میان ازدحام جمعیت که حالا کم کم در حال پخش شدن بودن دنبال دخترک میگشتم. سخت گرسنه بودم، عادت داشتم ساعت 6 صبح صبحانه را طی مراسمی خاص و با کلی تشریفات در اتاق صبحانه در منزلم یا گاهی اوقات در محل کارم صرف کنم، هیچ چیز به اندازه ی یک صبحانه ی مفصل روزم را خوب نمیکرد، این موضوع بحدی برایم مهم بود که اگر یک روز مجبور بودم دیر صبحانه را بخورم یا آن روز به علت نامعلومی از صبحانه خبری نباشد، تمام روزم به اوقات تلخی با کارمندان و همکارانم می‌گذشت.  با اینکه این مسئله خیلی برایم مهم بود ولی امروز را ترجیح دادم صبحانه را با هانا در یک هتل لوکس پنج ستاره در کنار رودخانه داخل شهر صرف کنم، تا این برایم خاطره شود مانند هزاران خاطره زندگی ام.  حس عجیبی داشتم ، مدام فکر میکردم هانا با همه کسانی که در این سی سال و اندی عمر پر از هیجانم سروکار داشته ام متفاوت هست. من کسی هستم بخاطر ثروت خانوادگی و البته تلاش خودم با زنان بسیار و جذابی که قاعدتاً از حسن سلیقه و زیبا پسند خودم نشئت میگیرد برخورد کرده ام و خیلی کم پیش آمده کسی در دلم جای بگیرد و اگر از کسی خوشم می آمد پس از مدتی رابطه از او خسته می شدم و به بهانه های واهی او را از سرم باز میکردم، برای همین با 38 زندگی هنوز مجرد مانده ام.

بهانه ...
ما را در سایت بهانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : a13600703d بازدید : 156 تاريخ : يکشنبه 31 فروردين 1399 ساعت: 0:04