بوی بهار از آخرین ماه زمستان و آخرین سال قرن مثل بوی عطر همیشگی که میزد در هوا پیچیده بود، سرد اما دلپذیر، درد داشت ولی آنقدر مهم نبود که حس نکند یکی کمی دورتر دارد میاید، باید از جا بر میخواست و کمی خودش را جمع و جور میکرد، گیج بود و نمی دانست با آن غریبه در اولین دیدار رسمی چگونه برخورد کند، دلش نمیخواهد به همه چیز در یک آن فکر کند، کمی آزادی و بی خیالی از استرس های روزمره، حالش را بهتر میکرد، یعنی دست دلش را برای فکر کردن به آینده بهتر میکرد، درگیر فکر کردن به فکر نکردن اضافه بود که یک دفعه گذشته مثل برق از جلوی چشمش گذشت و دلش را آشوب کرد، پریشانی عجیبی در درونش موج زد و هر آنچه را از قبل برنامه ریزی کرده بود برای نرفتن به گذشته مثل رشته ای که پنبه شود ، پنبه شد و دل از دستش رمید. و او ماند و یک گذشته ناگسستنی غریب
بهانه ...برچسب : نویسنده : a13600703d بازدید : 150